سلام بچه ها.....
خوبين بازم اومدم....
ايندفعه بايه خبرخوش.....
عشقم قراره عيدازدواج كنه...
بچه عروسي عشقمه....
امامن هنوزنديدمش حتي براي يه بار..
ديدين نگفتم توحسرتش ميمونم...
اي خداااااااااااااااا
ديگه چيكاركنم؟؟براي كي زندگي كنم؟؟؟براي چي زندگي كنم؟؟؟/
خداهي صدات زدم گفتم فقط عشقم گفتم خدايامن واون كه بهم نميرسيم فقط
كاري كن براي يه بارببينمش
اماحسرتشوتودلم كاشتي؟؟؟
خدايابازم شكست!!!
بازم درد!!
بازم تنهايي!!!!
آخه چراخداااچراااااااااا؟؟؟!!!!
وجودم پرشده ازشكست...
ديگه اميدي به زندگي ندارم
باختم !!!!
ته قصه من همشه به يه بنبستي به نام شكسته!!!
هميشه همينه!!!!!
خداياعشقموخوشبخت كن!!!
بغض داره خفم ميكنه!!!!
اشكام ديگه اجازه نميده...
محمدم دوست دارم....
انشاله خوشبخت بشي نفسم....
فقط موقعي كه دست عشقتوميگيري...
وقتي گرمي دستاشواحساس ميكني...
بهم فكركن متوجه ميشي كه چرامي گفتم كي ميشه دستتوبگيرم وگرمي دستاتواحساس كنم...
عشقم فقط محمدعرفان
تاابدباخاطره هاش زندگي ميكنم
هرچندهمه خاطرش فقط يه صداي گيراضبط شده بود...